از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو دم در…
سودای سر بی سر و سامان یک سو بی مهری چرخ و دور گردان یکسو ان…
دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست چش…
در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست سرم…
Home
Feed
Search
Library
Download