غروب است و لب دریا، بیا بنگر جنونش راز بی مهری کسی گویا به جوش آورده خونش را!
کجا می اینچنین موجی به جان و دل دراندازدمگر پر کرده از آتش کسی جام درونش را
یکی بوسه زده بر گونهاش خورشید و در گوششچهها خوانده نمیدانم…
Home
Feed
Search
Library
Download