مستی هم درد منو دیگه دوا نمی کنه،
غم با من زاده شده منو رها نمی کنه،
شب که از راه می رسه غربت هم باهاش میاد،
توی کوچه های شهر باز صدای پاش میاد.
من غم های کهنه ام رو برمی دارم که توی میخونه ها جا بگذارم،
می بینم یکی میاد…
بسوزد زندان سوخت جگرم
خسته از هرچی که بود خسته از هرچی که هست
باز دلم مثل همیشه خالیه:)
غم بامن زاده شده منو رها نمیکنه