داراب که رسیدیم علی را فرستادیم تا ماست بخرد وقتی برگشت دستش کیسه ی ماستی بود و چشمانش برق میزد وگفت زنی برایش اواز خواده در سیرجان بوی اقیانوس هند بر صورتمان نشسته بود اقا ابراهیم برایمان اتش درست کرد و کمی اواز خواند و…
🦁🌱
Home
Feed
Search
Library
Download