بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورد…
نَفس حق
شاهکار
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا …
ofareen