“باور نمی کند، دل من مرگ خویش رانه، نه من این یقین را باور نمی کنمتا همدم من است، نفسهای زندگیمن با خیال مرگ دمی سر نمی کنمآخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟آخر چگونه، این همه رویای نو نهالنگشوده گل هنوزننشسته در به…
تا اشک ما به گونهی هم میچکد ز مهر...
باور کنم که دل روزی نمیتپد؟
Home
Feed
Search
Library
Download