چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب …
چهره را صیقلی از آتشِ می ساختهای خبر از خویش نداری که چه پر…
عارضم خدمت علاقمندان که آنقدر که من جُستم اجرای این اثر در «…
این صدا، این غزل رو آتشناکتر میکنه
واویلااااا🔥