رود قصیدهیِ بامدادی را
در دلتایِ شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفسِ شبِ پُرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدَمی که شعلهیِ چراغِ مرا
در تاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکانِ بومیِ رنگ را
در بوتههایِ قالی از سکوتِ خواب بران…
آخه مردک شماها هستید که به هر کسی اعتراض کرد انگ بیسوادی می …
بچه من دیدم نه که خوانده باشم
❤💫
اگر شعر نبود به که پناه بریم..